برادر حسين راست می گويد
هوشنگ اسدی هوشنگ اسدی

باز تير ملامت بر برادر حسين باريدن گرفته است.ياران سابق ازجمله ايشان را متهم کرده اند به "بازجو" بودن و ايشان ‏که هميشه حسرت خوار و دريغ گويند که از "ثواب" بازجوئی محروم مانده اند، سندی درتائيد سخن مکرر درمکرر ‏خودآورده و "مباحثه" بااحسان طبری را ياد آور شده اند.‏

اين بنده کمترين، با اينکه بارها و بارها موردلطف برادر حسين وهمکاران ايشان قرار گرفته، انواع دشنام های سياسی ‏را دريافت کرده و به عضويت در سازمانهای جاسوسی همه بلاد عالم مفتخر شده ام، بايد شرط انصاف بجا بياورم و ‏بعنوان يک "شاهد" بگويم:‏

‏- برادرحسين راست می گويد...‏

دهه شصت بود. معروف به دهه وحشت بزرگ. دهه ای که اين روزها دارند استخوان های قربانيان آن را هم ازخاوران ‏می برند. سحرگاه ۱۷ بهمن ۱۳۶۱نوبت به من رسيد. درست در شب سالگرد ازدواجم. مرا ابتدا به مرکز سپاه بردند ‏درميدان عشرت آباد که از قضا در روز آزادی پادگانش، تفنگ در دست، همراه مردم بودم.‏

دستگير شدگان بسيار بودند که بعدها راهشان به آشويتس اوين ختم شد و آنان را از ميله های شوفاژخانه اوين يا دارهای ‏مسجد رجائی شهر آويختند.‏

ساعتی بعد خود را در "کميته مشترک " يافتم. جايم در راهروی بند يک و روی يک پتو بود. سلول ها لبالب و راهروها ‏پر بود. کميته مشترک نام شکنجه گاه مخوف زمان شاه بود که حالا "بند ۳۰۰۰" و "زندان توحيد" ناميده می شد. در ‏زمان شاه باآقای خامنه ای و کروبی درهمين زندان بودم. حالا- سال ۶۱- زندان بطور کامل دراختياراطلاعات سپاه ‏پاسداران قرار داشت و ميهمان هايش گروههای سلطنت طلب و چپ بودند. اين زندان سالهای بعد به " موزه عبرت" ‏تبديل شد با مجسمه هاو تصاوير شکنجه گران زمان شاه تا آيندگان از آنان "عبرت" بگيرند. سازندگان موزه، جانشينان ‏شکنجه گران ساواک بودند، معروف به "سربازان گمنام امام زمان".‏

از همان شب اول، سربازان گمنام امام زمان بی وقفه به کار "تعزير" پرداختند که چون باحکم مجتهدی اجرا می شد ‏ديگر نه تنها نامش شکنجه نبود، انجامش "ثواب" هم داشت. ثوابی که دريغا برادر حسين از آن محروم ماند و نتوانست ‏درکنار برادرها "حميد"، "مجتبی"، "محمود"، "رحيم" و.... راه بهشت را هموار کند.‏

سه ماهی گذشت و برادران در سه شيفت شبانه روزی شلاق دردرست، کمر بندی قپانی برکمر، غزلخوان وسر مست ‏هر چه رامی خواستند "اعتراف" گرفتند. من هم در برابر شلاق و آويزان شدن از دست و پا، سرانجام به جاسوسی و ‏براندازی و.... داوطلبانه "اعتراف" کردم. حتی با دست باد کرده که قادر به گرفتن خودکار بيک نبود، نوشتم:‏

‏- من جاسوس انگليس هم هستم....‏

و تازه من رقمی نبودم. خبرنگاری جوان و بس. می توان تصورکرد چه بلائی بر سر ديگران آوردند.‏

صبح زود ۶ ارديبهشت ۱۳۶۲ حالا مرا که در سلول بودم و اتفاقا سلول مجاور سلولی که زمان شاه با آقای خامنه ای ‏آنجابودم، به سلول ديگری بردند چسبيده به توالت. از زير چشم بند می ديدم که دارند مريم فيروز را ازآن سلول می ‏برند. مرا پرت کردند تو. سلولی بود دو برابر سلول های ديگر اما به تمامی خيس. ديوار مجاور توالت آب داده بود و ‏خيسی آلوده ديوار تا نيمه سلول آمده بود. درتمام شبانه روز بوی توالت و صداهايش نمی گذاشت تنهائی را حس کنی. ‏اگر وقت رفتن به توالت در يکی از سه نوبت شبانه روز در را هم باز می گذاشتی، موشهای چاق و چله به درون می ‏آمدند که ملاقاتی هم داشته باشی.‏

ساعتی بعد جوانی را به داخل سلول انداختند. "نفوذی" در اطلاعات سپاه بود و بعد ها اعدام شد. همه برادران را می ‏شناخت از نگهبان ها تا بازجوها. او گفت که "طبری" راهم درموج جديد دستگيری گرفته اند. راهرو را از سوراخ ‏مقوايی که دريچه گرد روی در را می بست بطور نوبتی ديده بانی می کرديم.‏

ظهر نشده بود که بر اساس اطلاع ديده بان، احسان طبری را به سلول روبروی ما آوردند. سلولی که درست وضعيت ‏سلول ما را داشت. رفت وآمد پيرمرد فرزانه را به نوبت نگاه می کرديم. درلباس آبی زندان که برقامت بلندش ناساز ‏بود، باچشم های پوشيده از چشم بد، از آن سلول عفن دمی بيرون می آمد تا به دستشوئی يا بازجوئی برود.‏

اول وقت او را می بردند. مدتی کنار اتاق "تعزير" می ماند تا همه فريادها و ضجه ها را بشنود. بعد حتما به ساختمان ‏بازجوئی می رفت تا با چشم بسته بحث کند، فرو ماند و استدلال کسانی را که نمی ديد، بپذيرد.‏

چگونه می توانستند آن دريای دانش را رام کنند؟ نوارهای مصاحبه های "داوطلبانه" را برايش می گذاشتند. با يارانش ‏روبرويش می کردند که پاهايشان باد کرده و پيچيده در باند بود. پيرمرد که حتی در آزادی هم شکننده بود و سخت ‏محترم، از اين جهان خوفناک به "زير هشت" بازمی گشت و گوش پر از صداهای فرياد زنان و مردان زير شکنجه به ‏سلول- توالت بر می گشت.‏

و سلول از سحر، منزلگاه "عبدالباسط" بود که قرآن مجيد تلاوت می کرد تا يازده شب که نوبت خاموشی بود. بلند گو را ‏بر سه کنج بالای سلول نصب کرده بودند وحتی باگرفتن گوشها هم نمی توانستی از اين آموزش بگريزی. وقت تفريح، ‏شب هائی بود که دعای کميل پخش می شد و يا "ارتش اسلام" به روايت صدا و سيما به فتح الفتوحی جديد دست يافته ‏بود و عبدالباسط جای خودرا به آهنگران می داد....‏

‏"سربازان گمنام امام زمان" همه جوان بودند، بيشتر دانشجو. در شکستن تخصص داشتند و خماندن آن مرد شعر ودانش ‏که به ساقه ترد نيلوفری می ماند بر سجاده گشوده در سلول عفن، زود به نتيجه رسيد.‏

حالا چنان که نويسنده روزنامه اعتماد ملی نوشته اين "دموکرتيس (فيلسوف ماده‌گرا) " با آستين بالا زده و دست های ‏خيس از دستشوئی بر می گشت. نمی دانم وقتی طبری را از سلول می بردند تا هرروز با "برادر سعيد" ديدار کند، ‏‏"برادر حسين" هم درکنارش بود يانه. نام او راوقتی شنيدم که بامشتی کتاب درآستانه در سلول نشست و طبری چشم بند ‏سياه برچشم برابرش. هم سلولم او را می شناخت وگفت:‏

‏- اوخ اوخ برادر حسين...‏

ومن با اين نام که هنوز شهره آفاق نبود، آشنا شدم. گويا اين آغاز"ماموريت" او بود چنان که خود نوشته است. از ‏سوراخ، "مباحثه" هر روزه او رامی ديدم که برابر مردی چشم بسته و خسته نشسته است و بحثی"برابر" را پيش می ‏برد. آن سو، مردی در طراز" دموکريتس" کشورش، اگر نگوئيم نامداری در جهان فلسفه مادی. چشمهايش بسته بود و ‏ياران در هم شکسته خود را زير شکنجه ديده بود، هنوز هم صدای فرياد از شکنجه گاه می آمد و در سالن موج می زد.‏

روزی که از مناظره تلويزيونی برگشته بود و درخنکای کتابخانه کوچک خانه من جان تازه می کرد، گفت:‏

‏- وقتی ما را می برند روی صندلی بی خدائی می نشانند و آن آهنگ مخصوص به صدا در می آيد، در برابرم تل آتش ‏مجسم می شود ومی فهمم بر گاليله چه رفت...‏

درتلويزيون برابرش دکتر سروش بود و مصباح يزدی و اينجا ـ دراين سلول- توالت لازم نبود با "ارسطو و افلاطون" ‏مورد نظر اعتماد ملی روبروی باشد. برادر حسين کافی بود. اين ارسطو ها و افلاطون ها نيستند که از گاليله توبه می ‏گيرند، بزرگترين روشنفکران روسيه را به "کرم" تبديل می کنند، اينان هميشه "ماموران دون پايه" اند. دروصفشان بود ‏که برتولدبرشت نوشت:‏

‏- با پلنگان جنگيدم و دريغا از خرچسونه ها شکست خوردم...‏

برادر حسين راست می گويد. بازجو که شکنجه می کند ازجنس ديگری است. دستان ظريف ندارد و باادبيات آشنا نيست ‏وحتماملاصدرا را با"س" می نويسد. او مامور شکستن جسم است. قانون هستی می گويد:‏

‏- هيچ گوشتی در برابر تازيانه دوام نمی آورد...‏

و وقتی شلاق و شکنجه سفيد پيروز شد، "مامور ايدئولوژيک" از راه می رسد. او جهان را دريک رنگ خلاصه کرده ‏است. خود را نماينده مطلق قدرت می داند و خدائی کوچک است. کارش شکستن روح غول هاست، نابودی انديشه و ‏باورشان. امری که درزندگی آزاد ممکن نيست. اينجا ـ زير آفتاب آزادی ـ دموکريتس و افلاطون نبرد انديشه را پيش ‏می برند. حتی سروش و طبری جدال می کنند. يادم هست طبری بعد ازآن مناظره ها می گفت که سروش را جذاب و ‏باسواد يافته است. يا وقتی از ديدار مخفيانه بامحمد تقی جعفری برمی گشت، شاداب می نمود. او به طبری گفته بود:‏

‏- مارکسيسم به اندازه يک فولکس واگن است....‏

طبری جواب داده بود:‏

‏- اشتباه می کنيد. مارکسيسم يه اندازه يک ارزن است. اما همه دنيا از اين ارزن ساخته شده است...‏

و هردو خنديده بودند. حسابی خنديده بودند.‏

آن دو با دو انديشه، عالم بودند. اما برادر حسين چنانکه خودگفته "ماموريت" داشته است. جهان را در قوطی کبريتی جا ‏داده بود و می خواست آن را به مرد چشم بسته ثابت کند....‏

و شما آقای مهدی کروبی که در مقامات بوديد و شما آقای مهنس موسوی که نخست وزيری کشور را داشتيد، پيروزی ‏برادر حسين درشکنجه گاه رابر شاعر، نويسنده و دانشمندی که چهار زبان رابه خوبی می دانست ودهها کتاب نوشته ‏بود "فتح" اسلام دانستيد و جشن گرفتيد. چنان مست قدرت بوديد که نپرسيديد چرا کسی مانند طبری که شهرت جهانی هم ‏دارد و اسلام آورده، آزاد نمی شود تا درچهار سوی جهان بگردد و بطلان انديشه مادی را فرياد کند؟ و او در حبس ‏خانگی ماند تا برای هميشه خاموش شد.‏

برادر سعيد و برادر حسين و برادر حسن اما راه را ادامه دادند. اکنون نام سعيدی سيرجانی را به ياد می آوريد. اما ‏سيرجانی و طبری تنها دو نام مشهور تر درميان هزاران قربانی سيستمی هستند که "برادر حسين" را به پاسداری ‏مرزهای ايدئولوژيک خود گماشته است.‏

برادر حسين راست می گويد. او بازجو نبوده است. اما "ماموريت" خود را چنان باصداقت انجام داده است، که ‏همسرمرادش سعيد امامی را هم بعد از اقدامات بازجو،به" مباحثه" گرفته است. شک نکنيد آقای کروبی اگر نوبت شما ‏هم برسد، برادر حسين "ماموريت" خود را چنان خوب انجام می دهد که شما اعتراف کنيد کافری هستيد فطری و ‏مرتکب انواع و اقسام فساد: شرابخوره و زنباره و آن کاره......‏

اگر نوبت به "آقا" هم برسد، برادرحسين از ايشان اعتراف خواهد گرفت که از کودکی عامل صهيونيست ها بوده و به ‏دستور استکبار جهانی خود را به مقام ولايت رسانده است.....‏

و شما آقای شيخ مهدی کروبی که فحاشی برادرحسين سبب شد تابه خشم درآئيد وکمی پرده را کنار بزنيد، چه درمقام ‏روحانی، چه به نام يک ايرانی که حالا می خواهد رئيس جمهورش شويد، اگر تاريخ سی سال اعتراف گيری وشکنجه و ‏حذف بهترين فرزندان کشور را نبينيد و فرياد نکنيد، دعوايتان با برادر حسين شخصی خواهد ماند....‏

راست می گويد برادرحسين. به حرفش گوش کنيد...‏


May 9th, 2009


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
مسایل بین المللی